الصفحة السابقة
كيفيّة تهجّد سماحة الحاجّ السيّد هاشم مدّة عمره
لقد كان للمرحوم الحاجّ السيّد هاشم شغف كبير بقراءة القرآن بصوت حزين، وكان لحن قراءته جذّاباً يستهوي الافئدة، وكأنّ ذاته تمّحي وقت القراءة، كما كان من يسمعه يجد تغييراً يطرأ علي حاله وجذبة تعتريه. وأشرطة التسجيل التي بقيت منه في قراءته القرآن وبعض الاشعار العرفانيّة بتلك اللهجة والصوت الجذّاب تحكي جميعاً هذا المعني.
وكان السيّد يقرأ السور الطوال في صلاة نافلة الليل فيُعني بقراءتها بصوت ولحن جميل وحزين، وكثيراً ما كانت صلاة الليل تمتدّ عنده بهذه الكيفيّة عدّة ساعات. وكان يديم استعمال العطر، ويشعل غالباً عوداً من البخور في غرفته، فإذا ما ورد أحد تلك الغرفة بعد يوم أو يومين من ذهاب السيّد أدركَ من رائحة عطره الخاصّ ورائحة العود أنّ السيّد هاشم كان هناك.
ولم يكن السيّد لينام من الليل إلاّ قليلاً، دام ذلك منه إلي آخر عمره، وكان يستريح أوّل الليل قدراً، ثمّ يستيقظ فيتوضّأ ويصلّي أربع ركعات بتلك الكيفيّة، ثمّ يجلس مدّة تجاه القبلة في حالة الخلسة والانتباه والاستغراق والتفكير التامّ. ثمّ إنّه كان يستريح قليلاً ليستيقظ بعد ذلك فيصلّي أربع ركعات بنفس الكيفيّة، يستغرق ذلك منه مدّة طويلة، ثمّ إنّه كان يجلس متوجّهاً إلي القبلة في حال خلسة وانتباه تامَّين إلي قرب أذان الفجر.
وقال ليلة وهو في تلك الحال: إنّ رفقاءنا والحمد للّه هم جميعاً من أهل التهجّد والتعبّد، لكنّنا نشتغل مع الرفقاء؛ نحن نشتغل معهم ونبدي لهم وجهات نظرنا.
چنان با نيك و بد سَركن كه بعد از مردنت عُرْفي مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند[378]
وكان السيّد يقرأ أحياناً من أشعار المغربي‌ّ وأشعار المثنوي‌ّ وأشعار ابن الفارض، ولكن بأي‌ّ وضعٍ وحال! كان حين تشتدّ به اللوعة يقرأ بلحن وصوت جميل حزين بعض أشعار المغربي‌ّ والتائيّة الكبري لابن الفارض وبعض أشعاره من غير التائيّة، حيث إنّ قراءته مسجّلة علي أشرطة التسجيل، أما أشعار « المثنوي‌ّ » فلم يُسجّل شي‌ءٌ منها، وقد كان يقرأها حين يأخذه الوجد، حيث يقع مغشيّاً عليه أحياناً في ممرّ البيت وهو يقرأ هذه الاشعار، ولم يكن هناك أحد ليقوم بتسجيلها.
كما كان يقرأ أحياناً من أشعار بابا طاهر، لكن انشغاله الدائم كان بأشعار ابن الفارض.
وكان له حبّ زائد لاشعار « المثنوي‌ّ » في شأن أمير المؤمنين عليه السلام وقتاله لعمرو بن عبد ودّ حتّي مقتله علي يد الملعـون ابن ملجـم المرادي‌ّ وقد شاهده الحقير مراراً في أسفاره المتعدّدة وهو يقرأها بصوت جذّاب، وكان مشهوداً لدرجة كبيرة علي نفسه انطباق تلك الحالة التي يصف بها الإمام عليه السلام، لذا فقد كان يبتهج لكأنّ هذه الاشعار تحكي حاله عيناً.
أبيات «المثنوي‌ّ» في فتوّة وإخلاص أمير المؤمنين عليه السلام
وقد جـاءت هـذه الابـيـات الرائعـة النضـرة فـي « المثـنـوي‌ّ » بهـذه الكيفيّة:
خدو انداختن خصم بر روي أمير المؤمنين عليه السلام
و انداختن آن حضرت شمشير را از دست[379]
از علي آموز إخلاص عمل شيرحق را دان منزّه از دَغَل
در غزا بر پهلواني دست يافت زود شمشيري برآورد و شتافت
او خدو انداخت بر روي عليّ افتخار هر نبيّ و هر وليّ
او خدو انداخت بر روئي كه ماه سجده آرد پيش او در سجده‌گاه [380]
در زمان انداخت شمشير آن علي كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل واز نمودن عفو و رحم بي محلّ
گفت بر من تيغ تيز افراشتي از چه افكندي مرا بگذاشتي؟!
آن چه ديدي بهتر از پيكار من تا شدي تو سست در اشكار من
آن چه ديدي كه چنان خشمت نشست تا چنين برقي نمود و باز جست
آن چه ديدي كه مرا زان عكسِ ديد در دل و جان شعله‌اي آمد پديد
آن چه ديدي بهتر از كون و مكان كه به از جان بود و بخشيديم جان
در شجاعت شير ربّانيستي در مُروّت خود كه داند كيستي؟! [381]
ويستمرّ مولانا في الشعر مفصّلاً حتّي يصل إلي قوله:
سؤال كردن آن كافر از آن حضرت كه چون بر من ظفر يافتي
چرا از قتل من إعراض فرمودي و مرا نكشتي؟! [382]
پس بگفت آن نو مسلمان وَليّ از سر مستيّ و لذّت با عليّ
كه بفرما يا أمير المؤمنين تا بجنبد جان به تن همچون جنين
هفت اختر هر جنين را مدّتي مي‌كند اي جان به نوبت خدمتي [383]
حتّي يصل إلي قوله:
باز گو اي باز پر افروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اي باز عنقا گير شاه اي سپاه اشكن به خود ني با سپاه [384]
اُمّت وَحْدي يكيّ و صدهزار باز گو اي بنده بازت را شكار
در محل قهر اين رحمت ز چيست؟ اژدها را دست دادن كار كيست؟ [385]
جواب گفتن علي عليه السلام كه سبب شمشير افكندن
چه بوده است در آن حال [386]
گفت: من تيغ از پي حق مي‌زنم بندة حقّم نه مأمور تنم
شير حقّم نيستم شير هوي' فعل من بر دين من باشد گوا
من چو تيغم وان زننده آفتاب ما رمَيْتُ إذْ رمَيْتُ در حِرَابْ [387]
رخت خود را من زره برداشتم غير حقّ را من عدم انگاشتم
من چو تيغم پر گهرهاي وصال زنده گردانم نه كشته در قتال
سايه‌ام من، كدخدايم آفتاب حاجبم من، نيستم او را حجاب
خون نپوشد گوهر تيغ مرا باد از جا كي برد ميغ مرا
كَه نِيم كُوهم ز صبر و حلم و داد كوه را كي در ربايد تند باد
آن كه از بادي رود از جا خسي است زانكه بادِ نا موافق خود بسي است
بادِ خشم و بادِ شهوت باد آز برد او را كه نبود اهل نياز
بادِ كِبر و باد عُجْب و باد خِلم برد او را كه نبود از اهل علم [388]
كوهم و هستيّ من بنياد اوست ور شوم چون كاه بادم باد اوست
جز به باد او نجنبد ميل من نيست جز عشق أحد سر خيل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام خشم را من بسته‌ام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده است خشم حقّ بر من چو رحمت آمده‌است [389]
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب روضه گشتم گر چه هستم بوتراب
تا أحَبَّ لِلَّــهْ آيد نام من تا كه أبْغَضْ لِلَّـــه آيد كام من
تا كه أعْطا للّـــه آيد جود من تا كه أمْسكْ للّـــه آيد بود من [390]
بخل من لِلّـــه، عطا لِلّـــه و بس جمله لِلّـــه اَمْ نِيَم من آنِ كس
و آنچه لِلَّـــهْ مي‌كنم تقليد نيست نيست تخييل و گمان، جز ديد نيست [391]
ثمّ يصل مولانا بعد الشرح والتفصيل إلي قوله:
گفتن پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم
به گوش ركابدار أمير المؤمنين عليه السلام
كه هر آينه كشتن أمير به دست تو خواهد بود [392]
گفت پيغمبر به گوش چاكرم كو بُرَد روزي ز گردن اين سرم
كرد آگه آن رسول از وحي دوست كه هلاكم عاقبت بر دست اوست
او همي گويد بكش پيشين مرا تا نيايد از من اين منكَر خطا[393]
من همي گويم چو مرگ من زتوست با قضا من چون توانم حيله جست؟
او همي افتد به پيشم كاي كريم مر مرا كن از براي حق دو نيم
تا نيايد بر من اين انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود
من همي گويم برو جَفَّ الْقَلَمْ زين قلم بس سرنگون گردد علم
هيچ بغضي نيست در جانم ز تو زانكه اين را من نمي‌دانم زتو
آلت حقّي تو، فاعل دست حقّ چون زنم بر آلت حقّ طَعْن و دقّ [394]
ثمّ يصل مولانا بعد شرح مفصّل إلي قوله:
غير تو هر چه خوش است و ناخوش است آدمي سوز است و عين آتش است [395]
هر كه را آتش پناه و پشت شد هم مجوسي گشت و هم زردشت شد
كُلُّ شَي‌ءٍ ما خَلاَ اللَهْ بَاطِلُ[396] إنَّ فَضْلَ اللَهِ غَيْمٌ هَاطِلُ
باز رو سوي عليّ و خونيش و ان كرم باخوني و افزونيش [397]
بقية قصة أمير المؤمنين علي عليه السلام
و مسامحت و إغماض او با خوني و ركابدار خويش [398]
گفت: دشمن را همي بينم به چشم روز و شب بر وي ندارم هيچ خشم
زانكه مرگم همچو جان خوش آمده است مرگ من در بعث چنگ اندر زده است [399]
مرگ بي مرگي بود ما را حلال برگ بي برگي بود ما را نوال
برگ بي برگي تو را چون برگ شد جان باقي يافتيّ و مرگ شد
ظاهرش مرگ و به باطن زندگي ظاهرش أبتر نهان پايندگي
از رحم زادن جنين را رفتن است در جهان او را زنو بشكفتن است
آنكه مردن پيش جانش تهلكه است حكم لاَتُلْقُوا نگيرد او به دست
چون مرا سوي أجل عشق و هواست نَهْي لاَتُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ[400] مراست [401]
زانكه نهي از دانة شيرين بود تلخ را خود نهي حاجت كي شود
دانه‌اي كَشْ تلخ باشد مغز و پوست تلخي و مكروهيش خود نهي اوست
دانة مردن مرا شيرين شده است بَلْ هُمْ أَحْيَاءٌ پي من آمده است [402]
أُقْتُلُونِي يَا ثِقَاتِي لاَئِماً إنَّ فِي قَتْلِي حَيَاتِي دَائِماً
إنَّ فِـي مَـوْتِـي حَـيَــاتِـي يَـا فَـتَــي كَـمْ أُفَـارِقْ مَـوْطِـنِــي حَـتَّـي مَـتَـي؟
فُرْقَتِي[403] لَوْ لَمْ تَكُنْ فِي ذِي السُّكُونْ لَمْ يَقُـلْ إِنَّـآ إِلَيْـهِ رَ جِـعُــونَ
راجع آن باشد كه باز آيد به شهر سوي وحدت آيد از تفريق دهر [404]
اين سخن پايان ندارد چاكرم چون شنيد اين سِر ز سيّد گشت خَم [405]
افتادن ركابدار بر پاي أمير المؤمنين عليه السلام
كه اي امير مرا بكش و از اين بليّه برهان! [406]
باز آمد[407] كاي عليّ زودم بكش تا نبينم آن دم وقت ترش
من حلالت مي‌كنم خونم بريز تا نبيند چشم من آن رستخيز
گفتم ار هر ذره‌اي خوني شود خنجر اندر كف به قصد تو بود [408]
يكسر مو از تو نتواند بريد چون قلم بر تو چنين خطي كشيد
ليك بي غم شو شفيع تو منم خواجة روحم نه مملوك تنم
پيش من اين تن ندارد قيمتي بي تن خويشم فَتي اِبْنُ الْفَتي
خنجر و شمشير شد ريحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آن كه او تن را بدين سان پي كند حرص ميريّ و خلافت كي كند؟
زان به ظاهر كوشد اندر جاه و حكم تا اميران را نمايد راه و حكم
تا بيارايد به هر تن جامه‌اي تا نويسد او به هر كس نامه‌اي
تا اميري را دهد جان دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر [409]
ميري او بيني اندر آن جهان فكرت پنهانيت گردد عيان
هين گمان بد مبر اي ذو لباب با خودآ و الله أعلم بالصواب [410]
ثمّ يقوم مولانا هنا بشـرح مفصّـل عن فتح مكّة، وأنّ رسـول الله صلّي الله عليه وآله لم يكن قصده فتح العالم والسيطرة عليه، ويعود إلي قصّة أمير المؤمنين عليه السلام وقيام خصمه المشرك بالبصاق في وجهه الشريف:
گفتن أمير المؤمنين عليه السلام با قرين خود
كه سبب ناكشتن تو چه بود، و مسلمان شدن او به دست او [411]
گفت أمير المؤمنين با آن جوان كه به هنگام نبرد اي پهلوان
چون خدو انداختي بر روي من نفس جنبيد و تبه شد خوي من [412]
نيم بهر حق شد و نيمي هوي شركت اندر كار حق نبود روا
تو نگاريدة كف موليستي آنِ حقّي كردة من نيستي
نقش حق را هم به امر حق شكن بر زُجاجة دوست سنگ دوست زن
گبر اين بشنيد و نوري شد پديد در دل او تا كه زُنّارش بريد
گفت: من تخم جفا مي‌كاشتم من تو را نوعي دگر پنداشتم
تو ترازوي أحد خو بوده‌اي بل زبانة هر ترازو بوده‌اي
تو تبار و أصل خويشم بوده‌اي تو فروغ شمع كيشم بوده‌اي [413]
من غلام آن چراغ شمع خو كه چراغت روشني پذرفت از او
من غلام موج آن درياي نور كو چنين گوهر در آرد در ظهور
عرضه كن بر من شهادت را كه من مر تو را ديدم سرافراز زَمَن
قرب پنجَه كس ز خويش و قوم او عارفانه سوي دين كردند رو
او به تيغ حلم چندين خلق را وا خريد از تيغ چندين خلق را
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر [414]
بعد انقضاء سنتين علي سفري مع ولدَي‌ّ إلي بيت الله الحرام، لقد منّ الباري بالتوفيق للسفر مجدّداً للزيارة في أيّام ذي الحجّة ومحرّم الحرام، ومن ثمّ فقد تشرّفت أواخر سنة 1392 وأوائل سنة 1393 ه.ق بالسفر لتقبيل أعتاب الائمّة الطاهرين سلام الله عليهم أجمعين.حيث توقّفت قبل حلول شهر ذي الحجّة في‌الكاظميّة لايّام عدّة للزيارة، ثمّ يمّمت صوب كربلاء المشرّفة.
وكانت قد وصلتني قبل سفري هذا عدّة رسائل بالخطّ المبارك لسماحة الحاجّ السيّد هاشم، أُوردها قبل الشروع في بيان ما وقع في هذا السفر:
بعض رسائل الحاجّ السيّد هاشم للحقير بخطّ يده
1 ـ بسم الله الرحمن الرحيم
مِنَ اللَهِ وَإلی اللَهِ وَفِي اللَهِ وَبِاللَهِ، وَإلَيْهِ المَرْجَعُ وَالمَآب.
شما نامه‌تان را از من قطع نكنيد، أقلاّ هفته‌اي يك نامه بنويس.مرتب بنويس تا جمع شود تا إن شاء الله فرصتي پيدا شود يك جوابي بنويسم تا اين يكي همه را ببرد.[415]
قَالَ: اطْعِمْنِي فَإنِّي جَائِعُ فَاعْتَجِلْ فَالوَقْتُ سَيْفٌ قَاطِعُ
عارِف ابْنُ الوَقْت باشد اي رفيق نيست فردا گفتن از شرط طريق [416]
* * *
من چه گويم يك رگم هشيار نيست شرح آن ياري كه او را يار نيست [417]
أخيك المخلص سيّد هاشم
2 ـ آقاي سيّد محمّد حسين! شما سلام مرا بر آقا منصور شركت بفرست و بگو: حدّاد سلام مي‌كند و مي‌گويد: سَأَلْتُ اللَهَ أَنْ يَنْصُرَكَ عَلَي نَفْسِكَ، و بگو: شما در فرمان پدر و مادر باش و إن شاء الله كارت خوب خواهد شد.از خود نمي‌گويم.[418]
3 ـ بسم الله الرحمن الرحيم
السَّلاَمُ عَلَي سَيِّدِي وَمَوْلاَي‌َ السَّيِّدِ السَّنَد السَّيِّد مُحَمَّد حُسَيْن!
اللَهُمَّ أَنْتَ السَّلاَمُ وَمِنْكَ السَّلاَمُ وَإلَيْكَ السَّلاَمُ!
قَالَ...: يَا مَنْ هُوَ أَنَا، وَأَنَا هُوَ؛ لاَ فَرْقَ بَيْنَ إنِّيَّتِي وَهُوِيَّتِكَ إلاَّ الحُدُوثُ وَالقِدَمُ.وَقَالَ: أَمَا تَرَي أَنَّ رَبِّي ضَرَبَ قَدَمَهُ فِي حَدَثِي أَي‌ْ حُدُوثِي حَتَّي اسْتَهْلَكَ حُدُوثِي فَلَمْ يَبْقَ إلاَّ صِفَةُ القِدَمِ، فَلَمْ يَبْقَ لِي إلاَّ صِفَةُ القَدِيمِ، وَنَطَقَنِي فِي تِلْكَ الصِّفَةِ وَالخَلْقُ كُلُّهُمْ أَحْدَاثٌ يَنْطِقُونَ عَنِ الحُدُوثِ.وَقاَلَ:
فَلاَ بَابَ لِي يُغْشَي وَلاَ جَاهَ يُرْتَجَي وَلاَ جَارَ لِي يَحْمِي لِفَقْدِ حَمِيَّتِي
أَوَّلاً كُنْتَ تَكْتُبُ مَكَاتِيبَ.مُدَّةً عَيْنِي عَلَي الطَّريقِ.قَالَ: نَسَانِي، مَا نَسِيتُهُ.السَّلاَمُ عَلَي جَمِيعِ الرُّفَقَاءِ فَرْداً بَعْدَ فَرْدٍ.
خادمكم سيِّد هاشم الحدَّاد
4 ـ السَّلاَمُ عَلَي السَّيِّد مُحَمَّد حُسَيْن المُحْتَرَمِ وَرَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ.
السَّلاَمُ عَلَي السَّيِّد مُحَمَّد صَادِق وَالسَّيِّد مُحْسِن وَالسَّيِّد أَبِي الحَسَنِ وَالسَّيِّد عَلِيّ وَ... وَعَلَي جَمِيعِ الرُّفَقَاءِ فَرْداً فَرْداً وَرَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ.وَإنْ شَاءَ اللَهُ عَنْ قَرِيبٍ أَتَوَجَّهُ إلی طَرَفِكُمْ.
كه عشق آسان نمود أول [419]، وإن شاء الله مشكل حل خواهد شد.[420]
وَالسَّلاَمُ عَلَیكُمْ جَمِيعاً وَرَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ
5 ـ بسم الله الرحمن الرحيم
إلی جَنَابِ السَّيَّدِ الجَلِيلِ حَبِيبِي وَمَكَانِ الرُّوحِ مِنْ جَسَدِي، السَّيِّد مُحَمَّد حُسَيْن حَفَظَهُ اللَهُ.
لَيْسَ لِعَارِفٍ عَلاَقَةٌ، وَلاَ لِمُحِبٍّ شَكْويً، وَلاَ لِعَبْدٍ دَعْويً، وَلاَ لِخَائِفٍ قَرَارٌ، وَلاَ لاِحَدٍ مِنَ اللَهِ عَزَّ وَجَلَّ الفِرَارُ.
چرا دلت از من گرفته؟! وقتي دلت از من گرفته مي‌شود قبض بر بنده حاصل مي‌شود.[421]
اگر زلفت ندارد قصد آزار من چرا پيوسته در مهتاب مي‌گردد [422]
وَالسَّلاَمُ عَلَي أُمِّ مُحَمَّد صَادِق وَالحَاجِّ السَّيِّدِ مُحَمَّد صَادِق وَالحَاجِّ السَّيِّد مُحَمَّد مُحْسِن وَالسَّيِّدِ أَبِي الحَسَنِ وَالسَّيِّدِ عَلِي وَ... وَعَلَي جَمِيعِ الرُّفَقَاءِ فَرْداً فَرْداً.
وَإن شَاءَ اللَهُ عَنْ قَرِيبٍ أَتَوَجَّهُ إلی طَرَفِكُمْ، وَالسَّلاَمُ عَلَيكُمْ جَمِيعاً ورَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ.
سيّد هاشم الحدّاد
6 ـ باسمه تعالي شأنه
أَفْضَلُ البُكَاءِ بُكَاءُ العَبْدِ عَلَي مَا فَاتَهُ عَلَي غَيْرِ المُوَافَقَةِ.إذَا رَأَيْتَ المُرِيدَ يُرِيدُ السَّمَاعَ فَاعْلَمْ أَنَّ فِيهِ بَقِيَّةً مِنَ البَطَالَةِ.
وَقَالَ: الفُتُوَّةُ أَدَاءُ الإنْصَافِ وَتَرْكُ مُطَالَبَةِ الإنْصَافِ.
وَقَالَ: مَنْ لَمْ يَزِنْ أَفْعَالَهُ وَأَحْوَالَهُ فِي كُلِّ وَقْتٍ بِالكِتَابِ وَالسُّنَّةِ وَلَمْ يَتَّهِمْ خَوَاطِرَهُ، فَلاَ تَعُدَّهُ فِي دِيوَانِ الرِّجَالِ.
وَقَالَ: لَوْ أَقْبَلَ عَلَي اللَهِ العَبْدُ أَلْفَ أَلْفِ سَنَةٍ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهُ لَحْظَةً، كَانَ مَا فَاتَهُ أَكْثَرَ مِمَّا نَالَهُ.
اسْتَعْمِلِ الرِّضَا جُهْدَكَ، وَلاَ تَدَعِ الرِّضَا يَسْتَعْمِلُكَ فَتَكُونَ مَحْجُوباً بِلَذَّتِهِ عَنْ حَقِيقَةِ مَا تُطَالِعُهُ.
أَفْضَلُ الطَّاعَاتِ حِفْظُ الاَوْقَاتِ؛ وَهُوَ أَنْ لاَ يُطَالِعَ العَبْدُ غَيْرَ حَدِّهِ وَلاَ يُرَاقِبَ غَيْرَ رَبِّهِ، وَلاَ يُقَارِنَ غَيْرَ وَقْتِهِ.
وَقَالَ: أَنْ تَكُونَ عَبْدَهُ فِي كُلِّ حَالٍ كَمَا أَ نَّهُ رَبُّكَ فِي كُلِّ حَالٍ.
وَقَالَ: الإخْلاَصُ سِرٌّ بَيْنَ اللَهِ وَبَيْنَ العَبْدِ لاَ يَعْلَمُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ فَيَكْتُبَهُ، وَلاَ شَيْطَانٌ فَيُفْسِدَ عَلَیهِ، وَلاَ هَوَيً فَيَمِيلَهُ.
الحاجّ سيّد هاشم
7 ـ باسمه تعالي
مِنَ اللَهِ وَإلی اللَهِ وَبِاللَهِ وَفِي اللَهِ.
وَبَعْدُ يَا أَخِي! أَرْجُو المَعْذِرَةَ مِنْ جَنَابِكُمْ، وَ ] الـ [ سَمَاحَ مِنْ وُجُودِكُمْ! انْسَلَبَ مِنْ عِنْدِي تَعَامُلٌ مَعَ النَّاسِ مُدَّةً أُرِيدُ أَكْتُبُ لَكُمْ كِتَاباً، مَا عِنْدِي وَقْتٌ.
وَمِنْ دَرَجَاتِ العِزِّ أَصْبَحْتُ مُخْلَداً إلی دَرَكَاتِ الذُّلِّ مِنْ بَعْدِ نَخْوَتِي
فَلاَ بَابَ لِي يُغْشَي وَلاَ جَاهَ يُرْتَجَي وَلاَ جَارَ لِي يَحْمِي لِفَقْدِ حَمِيَّتِي
گفتم به چشم كز عقب گلرخان مرو نشنيد و رفت عاقبت از گريه كور شد [423]
عَلَي كُلِّ حَالٍ شَاكِراً لِنِعَمِهِ.
سَـلاَمٌ عَلَي جِيـرَانِ لَيْلَي فَإنْ نَ لَيْلَي أَعَـزُّ مِـنْ أَنْ تُسَـلَّمَـا
يَا أَخِي يَا سَيِّدِي! أَرْجُوكَ أَنْ تُسَامِحَنِي وَتَرْحَمَنِي، شِنْسَوِّي[424] مَا بِيَدِي شَي‌ءٌ.سَابِقاً مَا كَانَ عِنْدِي شَي‌ءٌ، بَعْدَهَا أَعْطُونِي فَدْ[425] شَي‌ءٍ قَلِيلٍ وَبَعْداً اتْنَدْمَوْا وَأَخْذُوْهْ.[426]
أَرْجُو السَّمَاحَ مِنْ عِنْدِكَ وَلاَ تَقْطَعْ مَكَاتِيبَكَ مِنْ عِنْدِي.وَتَدْعُو لِي فِي جَمِيعِ الاَحْوَالِ، فَإنِّي فِي دَوْرِ شِدَّةٍ.أَرْجوُكَ أَنْ تَدْعُوَ لِي وَجَمِيعِ الاَصْدِقَاءِ وَبَلِّغْ سَلاَمِي عَلَي الدُّولاَبِي‌ِّ وَأَخِي مُحْسِن شِرْكَتْ وَعَمِّهِ هَادِي شِرْكَت وَگُمْرُكْپُور وَجَمِيعِ الرُّفَقَاءِ.وَالسَّلاَمُ عَلَيكُمْ وَرَحْمَةُ اللَهِ وبَرَكَاتُهُ.
سيّد هاشم
8 ـ هذه الرسالة بإملائه وإمضائه وبخطّ الحاجّ محمّد علي خلف زاده: بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَبِهِ نَسْتَعِين
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وََصلِّ عَلَي جَمِيعِ الاَنْبِيَاءِ وَالمُرْسَلِينَ وَعِبَادِهِ الصَّالِحِينَ وَرَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ.صَلَوَاتُ اللَهِ العَظِيمِ عَلَیكَ يَا حَبِيبِي يَا سَيِّد مُحَمَّد حُسَيْن وَرَحْمَةُ اللَهِ وَبَرَكَاتُهُ.
بَعْدُ، إنْ كُنْتَ تَسْأَلُ عَنَّا فَلِلَّهِ الحَمْدُ سَالِمِينَ، وَفِي أَلْطَافِهِ مُنَعَّمِينَ وَلَكُمْ مِنَ الدَّاعِينَ.
يَا أَخِي! وَاللَهِ الدَّاعِي فِي خَجِلٍ مِنْ عِنْدِكُمْ لاِ نَّهُ كَمْ مَكْتُوبٍ جَنَابُكُمْ تَفَضَّلْتُمْ وَأَنَا مَا تَوَفَّقْتُ لِلْجَوَابِ، هَذَا مِنْ عَدَمِ تَوْفِيقِي، أَسْأَلُ اللَهَ أَنْ يُوَفِّقَكُمْ لِمَا يُحِبُّ وَيَرْضَاهُ.
يَا أَخِي وَنُورَ قَلْبِي! لَقَدْ شَغَلَنِي حُبُّكَ عَنْكَ.وَالحَمْدُ لِلَّهِ أَنَا فِي كَمَالِ الصِّحَّةِ وَالعَافِيَةِ وَمَشْغُولِينَ بِالدُّعَاءِ لَكُمْ عِنْدَ الحُسَيْنِ وَأَخِيهِ أَبِي الفَضْلِ العَبَّاسِ عَلَیهِمَا السَّلاَمُ. الحاصل، يقول الشاعر:
گفتم به چشم كز عقب گلرخان مرو نشنيد و رفت و عاقبت از گريه كور شد [427]
هُوَ الحُبُّ فَاسْلَمْ بِالحَشَا مَا الهَوَي سَهْلُ فَمَا اخْتَارَهُ مُضْنيً بِهِ وَلَهُ عَقْلُ
چه كنم دگر فائده ندارد و بعد از رسوخش بايد مرد يا اينكه به جستجويش نرفته بود.[428] گفت:
مرا روز أزل كاري به جز رندي نفرمودند هر آن قسمت كه آنجا شد كم و افزون نخواهد شد [429]
غرض آنرا اختيار كرديم بايد سوخت و ساخت.پس بكُش جانم بقربانت! [430]
فَعَلَي كُلِّ حَالَةٍ أَنْتَ مِنِّي بِي‌َ أَوْلَي إذْ لَمْ أَكُنْ لَوْلاَكَا
وَبِمَا شِئْتَ فِي هَوَاكَ اخْتَبِرْنِي فَاخْتِيَارِي مَا كَانَ فِيهِ رِضَاكَا
از اين جانب به حضرت حاج آغا معين و آغاي ابهري و آغاي دولابي و آغاي حاج هادي شركت وآغاي حاج محمود گمرك پور و آغاي سيد حسن معين و ساير رفقا و أحياناً اگر تشريف برديد به همدان يا اينكه نامه مرقوم داشتيد از اين جانب سلام رسان و أحوالپرس باشيد.
آغاي حاج عبد الزهراء و آغاي حاج عبدالجليل و آغاي حاج حبيب سماوي و غلام جنابعالي محمد علي خلف زاده ـ به فرمايش آغاي حداد: كاشكي قبول كند به غلامي ـ سلام مي‌رسانند و به دعاگوئي مشغولند و از جناب عالي ملتمس دعا هستند.[431]
جَمَعَنَا اللَهُ وَإيَّاكُمْ فِي مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِهِ، آمِّينَ.
محبّكم سيِّد هاشم حدَّاد
آغا سيد مهدي و آغا سيد قاسم و آغاي سيد صالح و آغاي سيد برهان الدين و آغاي سيد عبد الامير و علويه و والدة ايشان سلام رسان و أحوال پرسند.[432]
امتحان إلهي‌ّ وفتنة شديدة بين أصحاب ومحبّي الحاجّ السيّد هاشم الحدّاد أعلي الله درجته
كما أُشير سابقاً فقد أصبح لبعض الفضلاء والدارسين من النجف الاشرف علاقة بالسيّد، فكانوا يأتون إلي محضره أحياناً، وكان يستقبلهم في صفاء وبساطة لا يشوبهما شي‌ء.كما أنّ بعض كسبة النجف والكاظميّة وبغداد صاروا من مريديه، فكان يستقبلهم كذلك؛ حتّي صاروا تدريجيّاً ما يقرب من عشرين نفراً يجتمعون في مجلسه أوقات الزيارة.وكان يقوم بنفسه بتأمين ما يحتاجونه ظاهراً وباطناً.وما أكثر ما شوهد هذا السيّد الكريم السخي‌ّ الحَيِي‌ّ وهو يشتري بنفسه الخبز من الخبّاز فيجلبه إلي البيت، أو يأتي حاملاً قالباً من الثلج في يده.ولم يكن ليتوقّف عن تنظيف المنزل وتطهيره، بل كان سعيداً ـ كأُستاذه المرحوم القاضي ـ بخدمة الزوّار وأولياء الله وسالكي الطريق، حتّي صار اجتماع الرفقاء في بيته ليالي الجُمَعِ أمراً مشهوراً، فإذا ما رغب بعض الرفقاء في لقاء بعضهم لامر ما فإنّهم يعلمون أنّ ذلك ميسور في ليلة الجمعة.
ودام ذلك الحال حتّي انضمّ إليهم رجلان من الطلبة الشيوخ المعمّمين النجفيّين، وكانوا قد اعتادوا علي هذه المجالس مدّة في النجف؛ وسرعان ما تعرّفوا علي سماحة السيّد وصاروا يتردّدون عليه كباقي الرفقاء.
ثمّ عَنّ لهم أن ينشروا عنه بعض الاُمور الملفّقة بين الرفقاء المخلصين من الكسبة والتجّار، وعند الدارسين والمحصّلين.
نشر الكلمة الشيطانيّة بأنّ أهل التوحيد ليسوا أهل الولاية
وكان مجمل ما يقومون بنشره أُمور عدّة كانوا يوردونها بأجمعها شـاهداً ودليـلاً علي وجـوب تنحّـي الرفقـاء وابتعادهم عنه، وهو ـ بطبيعة الحال ممّا يوجب انصرافهم عن الحدّاد إلي هذين الشخصينِ. وهذه الاُمور هي:
1 ـ أنّ السيّد الحدّاد يقول بوحدة الوجود، والقول بوحدة الوجود كفر، لانّ وحدة الوجود تقول: إنّ جميع الاشياء هي الله.
وقد قال أحد هذين الشخصينِ: كنت أسير مع السيّد في الكاظميّة، فشاهدنا كلباً، فقال: هذا الكلب هو الله أيضاً!
2 ـ أنّ السيّد ورفقاءه ليسوا من أهل الولاية، بل إنّهم يعدّون أنفسهم من أهل التوحيد.فالقرآن يقرأ في مجالسهم ومحافلهم فيبكون عند قراءته كما تُقرأ المناجاة الخمسة عشر ودعاء الجوشن الكبير الحاوي لاسماء الله، وأشعار ابن الفارض المصري‌ّ السنّي‌ّ فيبكون لذلك، وهم لا يَدْعُون قارئاً وواعظاً ـ كسائر مجالس العزاء لقراءة مجلس تعزية من أجل البكاء علي أهل البيت.
3 ـ أنّ السيّد ينقل أحياناً كثيرة ـ وفق أُسلوب ونهج المرحوم القاضي مطالباً عن محيي الدين بن عربي، وكفر الاخير وزندقته أمر جلي‌ّ قد كتب العلماء عنه مطالب مسطورة في الكتب، حتّي أنّ الشيخ الاحسائي‌ّ لقّبه بلقب « مميت الدين».
4 ـ قيامه بقراءة أشعار « المثنوي‌ّ » للملاّ الرومي‌ّ الذي كان يقول بوحدة الوجود، مضافاً إلي أ نّه كان سنّيّاً مخالفاً لاهل البيت وأمير المؤمنين عليهم السلام، وقد ذكر عمر وأبا بكر في بعض المواضع من كتابه.
5 ـ أنّ السيّد يعتبر المرحوم القاضي أعلي من الائمّة عليهم السلام؛ يشهد علي ذلك أنّ أحد محبّيه أراد أخذ عباءة إلي إيران كهديّة، فقام بمسحها علي قبر المرحوم القاضي للتبرّك به.
6 ـ أ نّه قد ذهب لزيارة قبر أبي حنيفة والجُنيد البغدادي‌ّ، وضلالتهما وانحرافهما لا تخفي علي أحد.وبعض المطالب الاُخري من هذا القبيل.
وكان خلاصـة كلامهم ترجـع إلي هـذه المسـألة: أنّ لدينا نهجين: أحدهما نهج التوحيد، والآخر نهج الولاية؛ ومادام أهل التوحيد مخالفين لاهل الولاية، فإنّ من الضروري‌ّ علي أهل الولاية أن يخالفوا أهل التوحيد وأن يقاطعوهم ويدعوهم لوحدهم.كما أنّ عليهم أن يروّجوا شعائر أهل البيت عليهم السلام ونهجهم، حيث إنّ كلّ ما لدينا تابع لنهج أهل البيت وكلّ ما عداه باطل وضلال وكفر وزندقة.
ولقد وسّـع هـذان الشـيخـان ثغـرة أو فتق الامـر، فقاما بأنفسـهما بسـفرات عديدة إلي الكاظميّة، وعمـلا علي حرف رفقاء سـماحة السـيّد وإبعادهم عنه.فكان التساؤل يتسرّب إلي نفوس أُولئك أيضاً وهم ينظرون إلي هذه المسائل الهامّة فيخيّل إليهم أن ربّما الامر كذلك، ينبغي ترويج مذهب أهل البيت ودعم تلك الشعائر، لانّ الامر لا ينقضي بالمجالس التي يتلي فيها القرآن أو بمناجاة الله والبكاء فقط، فالسنّة يفعلون ذلك أيضاً.
وقد تفاقم الامر حتّي صار أحد هذين الشخصين يذهب بعض الليالي من النجف إلي الكاظميّة مباشرة، فيبيت في منزل بعضهم فيقضيان الليل في المسامرة في هذه المسائل التي لا تمثِّل في نظرهما إلاّ إحياء للدين ولمذهب التشيّع، ثمّ يبقي ليلة أو ليلتين علي الاغلب ويعود إلي النجف.
تسرّب الشكّ أثر الافكار الشيطانيّة إلي الكثير من الرفقاء
وقد حدثت هذه الاُمور حين كان جمع من الزوّار الإيرانيّين من محبّي السيّد قد تشرّفوا بالمجي‌ء لزيارة العتبات المقدّسة، فقاما بتشويش أفكار هؤلاء الزوّار ضمن لقاءات عديدة عقداها معهم.وينبغي ألاّ ننسي القول أنّ نفس الشخص الذي نادي بعد رحلة المرحوم آية الله الانصاري‌ّ بعدم الحاجة إلي أُستاذ، والذي كان موطنه الاصلي‌ّ لسنوات متمادية في كربلاء، هو الذي يذكّي لهب هذه الفتنة في كربلاء، ويدعم نشاط هذين الشيخين ـ سرّاً لا علناً!
ولم يكن في وسع سماحة آية الله الحاجّ الشيخ عبّاس القوجاني‌ّ أن يفعل شيئاً في هذا الحيص والبيص[433] مع اطّلاعه علي حقيقة الامر ونفوره من هذين الشخصين اللذين تردّدا عليه مدّة، اللهمّ إلاّ أن يمنعهما من الحضور في مجلسه، وأن يجمع رفقاءه حوله فيحذّرهم من الخوض في مثل هذه المسائل.
ولقد زعّزع إعلام هذين الشخصين الكثير، فوصل بعضهم إلي حيث لا مجال له للعودة، وظلّ البعض متحيّراً ضالاّ يتخبّط في شكّه إلي آخر عمره؛ أمّا البعض الآخر فقد انكشف لهم أ نّها لم تكن إلاّ دعايات شيطانيّة، وأنّ الحدّاد هو روح الولاية كما أ نّه روح التوحيد، وأنّ التوحيد عين الولاية لا انفكاك بينهما ولا افتراق.
هذا وقد حصلت هذه الاُمور بأجمعها بينما كان الحقير يتواجد في طهران دون أن يكون لديه أدني علم بها، فقال بعض الاصدقاء لسماحة السيّد في أواخر الامر وقد صادف أوان تشرّفي للذهاب للزيارة: نخشي أن تسبّب العلاقة والمودّة الشديدة بين السيّد محمّد الحسين مع الحاجّ هادي الابهري‌ّ ـ وكان من الزوّار ممّن يمتلك ذهناً بسيطاً نورانيّاً غير ملوّث، وكانوا قد أثّروا عليه وشوّشوا فكره بشدّة في انصراف السيّد محمّد الحسين، الذي سيقدم من طهران، عنك بدوره.
فكان جواب سماحة السيّد: السيّد محمّد الحسين! أبداً أبداً؛ فهو كالجبل، وأ نّي له أن يتزلزل!
ثمّ عقّب علي الفور: وافرض أ نّه انصرف عنّي هو الآخر، وأنّ أحداً لن يكون معي، فإنّ لي الله، إنّ إلهي معي، ولو خلي جميع العالم من شخص واحد يقبل بكلامي![434]
أما الوحيد من بين جميع الرفقاء الذي صمد ودافع عن نهج السيّد وطريقته، فقد كان الحاجّ محمّد علي خلف زاده الذي كان يسكن كربلاء آنذاك ثمّ انتقل إلي النجف الاشرف.وكان حقّاً وإنصافاً الوحيد الذي صمد ولم يتزعزع أمام هجوم سيل الخواطر والافكار الشيطانيّة.
وبطبيعة الحال فقد انفضّت تلك المجالس، ولم يعد السيّد يمتلك رغبة في استقبال أحد، وكان يقول: إنّهم يأتون فيستفيدون من مجلسنا، ثمّ يخرجون فينشرون عكسه كفعل المنافقين تماماً.
ارجاعات
[378] ـ روي في «الخصال» للشيخ الصدوق، ص 72 و 73، طبعة مكتبة الصدوق، سنة 1389، باب الاثنين، عن أمير المؤمنين عليه السلام مرفوعاً أ نّه قال لبنيه:
يَا بَنِي‌َّ إيَّاكُمْ وَمُعَادَاةَ الرِّجَّالِ! فَإنَّهُمْ لاَ يَخْلُونَ مِنْ ضَرْبَيْنِ: مِنْ عَاقِلٍ يَمْكُرُ بِكُمْ أَوْ جَاهِلٍ يَعْجَلُ عَلَیكُمْ! وَالكَلاَمُ ذَكَرٌ وَالجَوَابُ أُنْثَي فَإذَا اجْتَمَعَ الزَّوْجَانِ فَلاَبُدَّ مِنَ النِّتَاجِ. ثُمَّ أَنْشَأ يَقُولُ:
سَلِيمُ العِرْضِ مَنْ حَذَرَ الجَوَابَا وَمَنْ دَارَي الرِّجَالَ فَقَدْ أَصَابَا
وَمَنْ هَابَ الرِّجَالَ تَهَيَّبُوهُ وَمَنْ حَقَرَ الرِّجَالَ فَلَنْ يُهَابَا
ويقول في البيت الفارسي في المتن: « عاشر يا عرفي (عرفي هو اسم الشاعر) الحَسن والردي‌ء معاشرةً إن متّ بعدها، غسّلك المسلمُ بماء زمزم وأحرقك الهندوسي‌ُّ بالنار».
[379] ـ بصاق خصم أمير المؤمنين عليه السلام في وجهه‌وإلقاؤه عليه السلام سيفه من يده
[380] ـ يقول: «تعلّم الاءخلاص في العمل من عليّ، أسد الله المبرّأ عن كلّ رجس ودغل.
حين تغلّب في ساحة الحرب علي بطل صنديد، فسلّ سيفه وقصد قتله.
فبصق الخصم في وجه عليّ، ذلك الوجه الذي كان فخراً لكلّ نبيّ وولي‌ّ.
بصق علي وجهٍ خرّ له القمر ساجداً، في موضع السجود».
[381] ـ يقول: «فأغمد عليّ سيفه علي الفور، وأعرض عن قتله.
فحار ذلك المحارب من عمل الاءمام هذا ومن عفوه بلا مبرّر.
وقال: قد سللتَ عَلَي‌َّ سيفاً صارماً، فما الذي حداك لاءلقائه والاءعراض عنّي؟
وما الذي رأيتَ أفضل من قتالي، ففلَّ ذلك من عزمك علي قتلي؟
ما الذي رأيتَ فانطفأ كالبرق عزمك، الذي كان للحظة قبلُ متوهّجاً متّقداً؟
ما الذي رأيتَ فأوري انعكاسُه في ناظريك شعلةً في روحي وقلبي؟
ما الذي رأيتَ أفضل من الكون والمكان، وأفضل من الحياة فوهبتني حياتي؟
أنت أسد الله في الشجاعة، ولكن مَن يعلم مَن تكون في المروءة والرجولة؟».
[382] ـ سؤال ذلك الكافر عليّاً عليه السلام: لماذا أعرضت عن قتلي ولم تقتلني؟!
[383] ـ يقول: «قال ذلك المسلم الجديد لعلي‌ّ عليه السلام في حال من الطرب والنشوة والسكر. تكلّم يا أمير المؤمنين، لتهتزّ لكلامك روحي كجنين يخفق في بطن أُمه.
فكلّ جنين تخدمه أفلاك سبعة، تتناوب علي خدمته مدّة معيّنة».
[384] یقول: ((قل أیها الصقر الإلهی المنقض، الصقر الذی أنس بالملک و ساعده.
قل أیها الصقر الإلهی الصائد للعقاء، یا من تحطم الجیوش لاتستعین علیها بأحده)).
[385] ـ يقول: «يا أُمّة في رجل، يا من تعادل آلافاً مائة. قل يا مَن صرتُ صيداً لصقرك.
ما معني الرحمة والعطف في موقع السطوة والغضب؟ ومَن ـ تري ـ أطلق قبلك سراحَ التنين؟».
[386] ـ جواب أمير المؤمنين علي عليه السلام عن علّة رميه السيف في تلك الحال
[387] ـ يقول «قال: حين أضرب بالسيف قُدماً فللحق أفعل ذلك، لا نّي عبدُ الحقّ لا عبد نفسي وهواي.
أنا أسد الله لا أسد الهوي، يشهد فِعلي علي ديني ومذهبي.
أنا كالسيف، والحقّ هو الضارب به، ومَا رَمَيْتُ إِذْ رَمَيْتُ في الحرب».
[388] ـ يقول: «اتّخذت من ثيابي درعاً، لانّ سوي الحقّ ليس عندي إلاّ خيال وعدم.
أنا كالسيف المرصّع بجواهر الوصال، أضرب في الحرب لاُحيي النفوس لا لاُميتها.
لستُ إلاّ ظلاّ، ومولاي شمس، لست حجاباً عنه إنّما أنا حاجبٌ له.
لا يغطّي الدمُ جوهرَ سيفي، ولا تزعزع العواصفُ سحابَ هيبتي.
لست ورقةَ تبن بل جبلٌ من الصبر والحلم والعدل، فأ نّي للعاصفة أن تقتلع الجبل.
وما تذروه الرياح ليس إلاّ تبناً وهشيماً، وما أكثر العواصف المعاكسة في الدرب!
إنّ من تعصف به رياح الغضب والشهوة والطمع ليس من أهل الفاقة والعبوديّة.
ومن تكتسحه رياح الكبر والعجب والغضب، ليس من أهل العلم والمعرفة».
[389] ـ وفي نسخة أُخري: «خشم حق بر من همه رحمت شده است».
[390] ـ يقول: «أنا جبل وهو أصل وجودي، وحين أصبح خفيفاً كالتبن فبهبوب رياحه هو.
لانّ رغبتي لا تتحرّك إلاّ بهبوب رياحه، ولانّ رغبتي لا مُنتهي لها إلاّ عشق ذلك الاحد.
للغضب أن يسود الملوكَ ويتسلّط عليهم، لكنّه لدينا عبدنا المطيع الذي ألجمناه وطوّعناه.
لقد قطع سيفُ حلمي رقبةَ غضبي وسطوتي فظهر لي غضبُ الحقّ علي هيئة الرحمة.
غارقٌ في فيض النور أنا ولو تداعي سقفُ بيتي، ومستحيلٌ جنّة نضرة ولو كُنّيت أبا تراب.
وحين لحظتُ في‌الحرب نقصاً يريد الاءخلال بخلوص نيّتي، فقد آثرتُ إغمادَ سيفي.
من أجل أن يكون حبّي ما أحبَّ الله، وبُغضي ما أبغضَ الله.
مُنتهي ما يقال لجودي «أعطي للّه»، وغاية ما يقال لاءمساكي «أمسكَ للّه».
[391] ـ يقول «بُخلي للّه وعطائي للّه فقط، أنا للّه بكلّي، ولست لغيره.
وكلّ ما أفعله للّه أفعله شهوداً وعياناً، لا تقليداً ولا ظنّاً ولا تخيّلاً».
[392] ـ همس النبي صلّي الله عليه وآله وسلّم
في أُذن ماسك عنان جواد أمير المؤمنين عليه السلام
أنّ قتل أمير المؤمنين سيكون علي يدك
[393] ـ يقول: «همس النبي‌ّ في أُذن غلامي: أ نّه سيهوي علي رأسي بضربته يوماً ما.
لقد أخبره الرسول بما جاءه من وحي الحبيب، أنّ هلاكي سيكون في النهاية علي يده.
فتوسلّ إلي‌ّ أن اقتلني قبل أن يصدر منّي هذا الخطأ الفاحش».
[394] ـ يقول: «فقلت له: حين يكون موتي علي يدك، فأيّة حيلة في يدي أمام القدر المقدور؟
فتداعي أمامي متوسّلاً: أيّها الكريم! تعال فقدّني بسيفك في سبيل الله!
كي لا أبتلي بهذه العاقبة السيّئة، وكي لا تُعذّب روحي بنار هوي نفسي وبما جنته يدي.
فكنت أقول له: اذهب فقد جفّ القلم ولا مفرّ، وقد نُكِّست أعلام بقلم التقدير هذا.
وليس في نفسي حقد عليك، لا نّي لا أعدّ هذا الفعل فعلك.
فلستَ إلاّ آلة للحقّ، والفاعل يد الحقّ، فكيف يمكن الاعتراض علي آلة الحقّ؟».
[395] ـ يقول: «كلّ شي‌ء سواك، الحسن والقبيح، هو عين النار ومُحرق للاءنسان. (الخطاب للّه عزّ وجلّ)».
[396] ـ اقتباس من شعر لبيد الذي قال عنه النبي‌ّ المرسل: أَصْدَقُ كَلِمَةٍ قَالَهَا العَرَبُ كَلِمَةُ لُبَيْدٍ: أَلاَ كُلُّ شَي‌ءٍ مَا خَلاَ اللَهِ بَاطِلُ وَكُلُّ نَعِيمٍ لاَ مَحَالَةَ زَائِلُ
[397] ـ يقول: «فمن كانت النار حماه وملجأه، فقد أصبح مجوسيّاً وزردشتيّاً معاً.
كلّ شي‌ء ما خلا الله باطل، إنّ فضل الله غيم هاطل.
نعود إلي حكاية عليّ عليه السلام وقاتله، وكرمه الذي عامله به».
[398] ـ بقيّة قصّة أمير المؤمنين عليّ عليه السلام وعفوه وإغضائه عن قاتله وممسك عنان جواده
[399] ـ يقول: «قال عليّ عليه السلام: لقد رأيتُ قاتلي بأُمّ عيني ليلاً نهاراً، فلست أحمل له بين جوانحي غيظاً.
ذلك لا نّي أسـتأنـس بالمـوت فهو في ناظـري كالحيـاة والروح، وفي مـوتي بعثي وحياتي».
[400] ـ علي من يعدّ الموت هلاكاً له أن لا يعتبر نفسه مخاطباً بخطاب: لاَتُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ، لانّ هذا النهي موجّه لاُولئك الذين يسعون إلي الموت ويلقون بأنفسهم فيه عشقاً وشوقاً كالفراشة التي تهوي في النار. وهذا معني قوله في البيت اللاحق: «زانكه نهي از دانة شيرين بود»: (ولهذا فقد كان النهي عن الطعام الحلو اللذيذ، لانّ المرّ تكفي مرارته في النهي عنه) (المعلّق علي «المثنوي‌ّ»: فرج الله الحسيني‌ّ).
[401] ـ يقول: «أُحلّ لنا الموت حينَ لا موت (إذ فنت أنفسنا، فلا نفس لنا لتموت)، وأُكرمنا بالزاد حينَ لا زاد.
وحين يصبح انعدام الزاد لك زاداً، فإنّك ستجد خلود الروح في الموت.
ظاهره الموت وباطنه الحياة، ظاهره أبتر وباطنه البقاء والخلود.
إنّ خروج الجنين من الرحم ظـاهره كالموت، لكنّه ليـس إلاّ تفتّـح حياة جديـدة في العالم.
علي من كان في الموت هلاك روحه ألاّ يعدّ نفسه مخاطباً بخطاب: لاَ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ....
لانّ هذا النهي موجّه إلي‌ّ، أنا الذي أعشق الموت وآنس به، فقيل لي: لاَ تُلْقُوا...».
[402] ـ يقول: «فالنهي يكون دوماً عن الشي‌ء اللذيذ الحلو، أمّا الاشياء المرّة فلا حاجة للنهي عنها.
والشي‌ء الذي قشره ولبّه مُرّ، فإنّ مرارته وكراهته في نفسها نهي‌ٌ عن تناوله.
ولقد صارت بذرة الموت لدي‌ّ لذيذة هانئة، ونزلت آية، بَلْ هُمْ أَحْيَآءٌ في حقّي».
[403] ـ أي أ نّنا لو لم نكن قد جئنا من عالم آخر فتوطّنّا في هذا العالم، لما قال الله تعالي قولوا: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا´ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ (ذيل الآية 156، من السـورة 2: البقرة، لانّ الرجـوع يكون عادة إلي المكان الاوّل الذي جاء المرء منه. (المعلّق علي المثنوي‌ّ: فرج الله الحسيني‌ّ).
[404] ـ يقول: «نعم، العائد هو الذي يرجع إلي وطنه، ويعود من تفريق الدهر واختلافه إلي الوحدة والتوحّد».
[405] ـ يقول: «ولا خاتمة لهذا الكلام يا غلامي. ولقد انحني ظهر الغلام حين سمع بهذا الكلام».
[406] ـ ممسك عنان جواد أمير المؤمنين عليه السلام يتهاوي علي قدميه متوسّلاً: اقتلني يا أمير المؤمنين ونجّني من هذه البليّة!
[407] ـ وجاء في نسخة أُخري: آمد و در خاك پيشم اوفتاد دم به دم در پاي من سر مي‌نهاد
يقول: «لقد جاء و تهاوي علي الارض إلي جانبي، يمرّغ رأسه علي قدمي لحظة بعد أُخري».
[408] ـ يقول: «قال ممسك عنان الجواد: يا عليّ! عجِّل بقتلي كي لا أري ذلك اليوم التعس المهول.
ها أنا أُحلّك سفك دمي، فاقتلني كي لا تري عيني ذلك الموقف في يوم القيامة.
فقلتُ: لو استحالت كلّ ذرّة في العالم قاتلاً يمسك بخنجر ويسعي لقتلك».
[409] ـ يقول: «لما استطاعوا نيل شعرة منك، لانّ قلم التقدير قد خطّ عليك ذلك.
فلا تغتمّ ولا تحزن فسأشفع لك، فأنا سيّد الروح لا عبد الجسد.
ولا قيمة لهذا الجسد المادّي‌ّ عندي، فأنا بدونه فتي ابن الفتي.
ليس هذا السيف والخنجر في نظري إلاّ ريحاناً، وليس الموتُ إلاّ بستاناً لزهور النرجس.
فكيف يحرص علي الرياسة والخلافة من عَقَرَ الجسدَ هكذا؟
لقد تسنّم الحكمَ والجاه في الظاهر من أجل أن يلقّن الحكّامَ درساً في عدالة الحكم والاءمارة. وليكسو الاجساد، وليكتب تعاليمه ورسائله للجميع.
جاء ليزيّن الخلافةَ والحكومة ويهبها روحاً جديداً، ولتزهوَ نخيلُ الخلافة في زمنه مثقلة بالثمار».
[410] ـ يقول: «ستنظر سلطانه في ذلك العالم، وسيتّضح لك عياناً ما تصوّرته وفكّرت فيه خفية.
فلا تظنّنّ ظنّ السوء أيّها اللبيب ذا العقل الراجح، وارجع إلي نفسك، والله أعلم بالصواب».
[411] ـ إخبار أمير المؤمنين عليه السلام لقرينه في الحرب عن علّة عدم قتله إياه، وإسلامه علي يد الاءمام عليه السلام
[412] ـ يقول: «قال أمير المؤمنين في الحرب لذلك الشابّ: أ يّها البطل!
حين بصقت علي وجهي جاشت نفسي فتكدّر خلقي وغضبت».
[413] ـ يقول: «فصار قتلُك نصفه للحقّ ونصفه لهوي النفس، وليس بالسائغ إشراك شي‌ء في عمل الحقّ.
لقد صاغتك يدُ المولي، فأنت مِلكُه ولستَ ملك يميني.
وما صاغه الحقّ ينبغي كسره بأمر الحقّ فقط، وينبغي ألاّ تُرمي زجاجة الحبيب إلاّ بحجارة الحبيب.
فأشرق النور في قلب ذلك المجوسي‌ّ حين سمع كلامه، فبادر إلي زنّار كفره فقطّعه.
وقال: لقد كنت أزرع في قلبي بذور جفائك، فقد ظننتك شيئاً آخر.
فلستَ إلاّ ميزان الخُلقُ التوحيدي‌ّ، بل عدل كلّ ميزان.
لم تكن غريباً، بل أنت أصلي وعشيرتي وأهلي، أنت شعاع شمع ديني ومذهبي».
[414] ـ يقول: «فأنا عبد ذلك المصباح المنير بسجيّته كالشمع، والذي يضي‌ء مصباحك منه.
وأنا عبد موج ذلك البحر من النور الذي أظهر لؤلؤة مثلك.
إعرضْ عَلَي‌َّ الشهادتَين، فأنت أفضل مَن رأته عيني في زمني.
وهكذا فقد التحق بدين الاءسـلام عن معرفة وبصيرة ما يقرب من خمسـين نفـراً من أقاربه.
لقد أعفي علي‌ُّ عليه السـلام بسـيف الحلم والاناة أُولئك النفر الخمسـين من السـيف والقتل.
بلي، إنّ حدّ سـيف الحلم أمضي من سـيف الحديد، بل يفـوق في ظفـره مائة من الجيوش».
وقد أورد المولوي‌ّ هذه القصّة آخر الدفتر الاوّل من كتاب «مثنوي» ص 96 إلي 103، طبعة الميرزا محمود، وفي طبعة ميرخاني: ص 97 إلي 104؛ وينبغي العلم أنّ قصّة البصاق علي أمير المؤمنين عليه السلام في حال الحرب قد رويت من غير طريق الملاّ الرومي‌ّ في «المثنوي‌ّ»، وكلّ ما في الامر أنّ الملاّ الرومي‌ّ يعتبر هذه القصّة ـ كما رأينا قد حصلت في الحرب مع رجل مجوسي‌ّ أسلم فيما بعد علي يد الامير عليه السلام؛ في حين ذكر غير الملاّ الرومي‌ّ هذه القصّة مع عمرو بن عبد ودّ. وقد روي ابن شهرآشوب في «المناقب» ص 114 و 115، الطبعة الحروفيّة، مؤسّسة التراث العربي‌ّ، بيروت، سنة 1959 م، فصل في حلمه وشفقته، عن الطبري‌ّ قال:
لَمَّا ضَرَبَ عَلِي‌ٌّ طَلْحَةَ العَبْدَرِي‌َّ بَرَكَهُ فَكَبَّرَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَیهِ وَآلِهِ وَقَالَ لِعَلِي‌ٍّ: مَا مَنَعَكَ أَنْ تُجْهِـزَ عَلَیهِ؟! قَالَ: إنَّ ابْنَ عَمِّي نَاشَـدَنِي اللَهَ وَالرَّحِـمَ حِينَ انْكَشَفَتْ عَوْرَتُهُ فَاسْتَحْيَيْتُهُ. وَلَمَّا أَدْرَكَ عَمْرَو بْنَ عَبْدَ وَدٍّ لَمْ يَضْرِبْهُ، فَوَقَعُوا فِي عَلِي‌ٍّ عَلَیهِ السَّلاَمُ فَرَدَّ عَنْهُ حُذَيْفَةُ. فَقَالَ النَّبِي‌ُّ صَلَّي اللَهُ عَلَیهِ وَآلِهِ: مَهْ يَا حُذَيْفَةُ! فَإنَّ عَلِيَّاً سَيَذْكُرُ سَبَبَ وَقْفَتِهِ. ثُمَّ إنَّهُ ضَرَبَهُ، فَلَمَّا جَاءَ سَألَهُ النَّبِي‌ُّ عَنْ ذَلِكَ، فَقَالَ: قَدْ كَانَ شَتَمَ أُمِّي وَتَفَلَ فِي وَجْهِي فَخَشِيتُ أَنْ أَضْرِبَهُ لِحَظِّ نَفْسِي. فَتَرَكْتُهُ حَتَّي سَكَنَ مَا بِي ثُمَّ قَتَلْتُهُ فِي اللَهِ.
ويقول الشيخ هادي كاشف الغطاء في «مستدرك نهج البلاغة» ص 167، الباب الثالث، مختار في حكمه عليه السلام، طبعة مكتبة الاندلس، بيروت:
وَصَرَعَ فِي بَعْضِ حُرُوبِهِ رَجُلاً ثُمَّ جَلَسَ عَلَي صَدْرِهِ لِيَحْتَزَّ رَأْسَهُ، فَبَصَقَ ذَلِكَ الرَّجُلُ فِي وَجْهِهِ؛ فَقَامَ عَنْهُ وَتَرَكَهُ. وَلَمَّا سُئِلَ عَنْ ذَلِكَ بَعْدَ التَّمَكُّنِ مِنْهُ قَالَ عَلَیهِ السَّلاَمُ: اغْتَظْتُ مِنْهُ فَخِفْتُ إنْ قَتَلْتُهُ أَنْ يَكُونَ لِلْغَضَبِ وَالغَيْظِ نَصِيْبٌ فِي قَتْلِهِ، وَمَا كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ أَقْتُلَهُ إلاَّ خَالِصاً لِوَجْهِ اللَهِ تَعَالَي.
[415] يقول: «لا تقطع رسائلك عنّي.اكتب رسالة واحدة علي الاقلّ كلّ أُسبوع.اكتب باستمرار حتّي إذا ما اجتمعت الرسائل وسنحت الفرصة إن شاء الله، كتبتُ جواباً عنها بأجمعها».
[416] يقول: «يا رفيقي كن عارفاً وكن ابن يومك، فإنّ من شروط الطريق ترك التسويف إلي غد».
[417] ـ يقول: «ماذا أقول حين لا أمتلك عِرقاً واحداً صاحياً، في وصف ذلك الحبيب الذي لا حبيب له».
[418] ـ يقول: «أيّها السيّد محمّد الحسين! أبلغ سلامي للسيّد منصور شركت، وقل له: الحدّاد يسلّم عليك ويقول: سألتُ الله أن ينصرك علي نفسك.وقل له: كن مطيعاً لابويك وسينتظم أمرك إن شاء الله.لا أقول ذلك من تلقاء نفسي».
[419] ـ يقول: «فقد ظهر لي العشق سهلاً في البداية»؛ وهو صدر المصرع الثاني لبيت شعر لحافظ الشيرازي‌ّ وتمامه: «ولي افتاد مشكل ها» (= ولكنّ المحن واجهتني).
[420] يقول: «سيحلّ الامر المشكل إن شاء الله تعالي».
[421] ـ يقول: «لماذا انقباض قلبك منّي؟! حين ينقبض قلبك منّي أحسّ بانقباض يعتريني».
[422] ـ يقول: «إن لم يكن لذؤابتك قصد إيذائي؛ فلِمَ تتطوّح دوماً تحت أشعّة القمر؟».
[423] ـ يقول: «قلتُ لعيني لا تتعقّبي ذوي الوجوه الصبيحة كالورد، فلم تصغ وكانت عاقبتها العمي من بكائها».
[424] ـ كلمة عامّيّة عراقيّة، وهي اختصار: «أي‌ّ شي‌ء نسوّي» (أي: مإذا نعمل، أو ما في اليد من حيلة).(م)
[425] ـ كلمة عامّيّة عراقيّة، وصحيحها «فرد» (أي: واحد).(م)
[426] ـ اتندموا و...: (نَدِمُوا وَأَخَذُوهُ)؛ ولا تخفي علي القاري اللبيب كلمات وتعابير عامّيّة لم نغيّرها حفاظاً علي نصّ كلمات المرحوم الحدّاد.(م)
[427] ـ يقول: «قلتُ لعيني لا تتعقّبي ذوي الوجوه الصبيحة كالورد، فلم تصغِ وكانت عاقبتها العمي من بكائها».
[428] ـ يقول: «ماذا أفعل، فلن يضير ذلك شيئاً.وينبغي الموت بعد رسوخه، أو أن لا يذهب المرء في البحث عنه بادي ذي بدء».
[429] ـ يقول: «قال: لم يكلّفـوني منذ الازل بغيـر المهـارة في البحث عـن الحقيقة، ولن ينقص أو يزيد النصيب المقدّر هناك».
[430] ـ يقول: «والغرض أ نّنا اخترناه، وينبغي الصبر والتحمّل علي الشدائد، فاقتلني إذن فدتك روحي!».
[431] ـ يقول: «أبلغوا سلامي للحاجّ آغا معين وآغاي الابهري‌ّ وآغاي الدولابي‌ّ والحاجّ هادي شركت والحاجّ محمود گمرك پور والسيّد حسن معين وسائر الرفقاء، وإذا ما ذهبتم أحياناً إلي همدان أو كتبتم (للرفقاء) رسالة فأبلغوهم سلامي واستفسروا عن أحوالهم نيابة عنّي.
الحاجّ عبد الزهراء، والحاجّ عبد الجليل، والحاجّ حبيب السماوي‌ّ، وخادمكم محمّد علي خلف زاده ـ ويقول السيّد الحدّاد: ليته يقبلك للخدمة ـ يسلّمون عليكم وهم مشغولون بالدعاء لكم ويسألونكم الدعاء لهم».
[432] ـ يقول: «السيّد مهدي، والسيّد قاسم، والسيّد صالح، والسيّد برهان الدين، والسيّد عبد الامير، والعلويّة، ووالدتهم يرسلون سلامهم ويسألون عن أحوالكم».
[433] ـ الحيض والبيص = المغالبة والمراوغة واختـلاط لا مخرج منه أو شـدّة وضيق «المنجد».
[434] ـ كم يناسب لسان حالنا وعلوّ مقام السيّد في تلك الوهلة هذا الغزل للخواجة أعلي الله درجته:
هزار دشمنم ار مي‌كنند قصد هلاك گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
مرا اُميد وصال تو زنده مي‌دارد و گر نه هر دمم از هجر تُست بيم هلاك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
اگر تو زخم زني به كه ديگران مرهم و گر تو زهر دهي به كه ديگران ترياك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويت زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
بضرب سيفك قتلي حياتنا أبداً بأن روحي قد طاب أن يكون فداك
عنان مپيچ كه گر مي‌زني به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
تو را چنانكه توئي هر نظر كجا بيند بقدر دانش خود هر كسي كند إدراك
به چشم خلق عزيز آن زمان شود حافظ كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك
«ديوان حافظ الشيرازي‌ّ» ص 137 و 138، الغزل 309، طبعة پژمان، انتشارات بروخيم، سنة 1318،
يقول: «لو قصد ألف عدوّ هلاكي لما باليتُ عنهم مادمتَ حبيبي.
يُحييني الامل في وصالك، وإلاّ لخفتُ كلّ آن الهلاك من هجرك.
هيهات أن تنال عيني‌َّ الكري من أجل خيالك، وحاشي للقلب أن يصبر علي فراقك.
جرحك لي خير من مرهم يضعه غيرك، وسمّك خير لي من ترياق سواك.
إن لم أنشق نسيم عطرك ساعة فساعة، لَشققت كلّ آن جيبي شقّ الورد للاكمام.
بضرب سيفك قتلي حياتنا أبداً، بأنّ روحي قد طاب أن يكون فداك.
لا تلوِ عنانك عنّي، فلو أهويت عَلَي‌َّ بالسيف، لجعلتُ درعي رأسي ولم أكفّ عن التعلّق بحزام سرجك.
أ نيّ يراك ـ كما أنت ـ رامق الابصار، فإنّما يدرك منك كلّ بقدر بصيرته.
سيصبح حافظ عزيزاً في الانظار حين يلقي برأسه عند بابك ـ من مسكنته علي التراب».